ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
پسری کوچک که از بد حادثه بر اثر یک اتفاق عجیب درست زمانی که میتوانست پا به پای بچههای محلهشان راه برود و بازی کند، ناگهان قدرت راه رفتن را از دست میدهد او مجبور میشود تمام مدت از پنجره خانهشان با حسرت به دویدن و بازی همسن و سالهاش نگاه کند... شاید نتوان حال این پسربچه پشت پنجره را فهمید ولی این تازه شروع دردسرهای این کودک شهرستانی دوستداشتنی است. رضا علاقه مند و عاشق و شیدای چیزی میشود که نباید... بله! عشق ورزیدن به موسیقی آن هم در یک خانواده سنتی در شهر بندرعباس. 18 سال گذشت و پسربچه داستان ما به هر خون دل خوردنی بود خودش را به جایی رسانده که کل پایتخت با آدمهای تحصیلکرده و ثروتمندش از گوشه و کنار جمع میشوند و به عنوان یک پز به دوستان خود با صدای بلند اعلام میکنند که من رفتم 2 ساعت کنسرت و رضا صادقی را از نزدیک دیدم... بله! رضا صادقی همان پسری است که اگر ما در شرایطش قرار داشتیم شاید حداکثر الان یک کار کوچک در بندرعباس داشتیم مثلا شاگرد یک واکسی بودیم یا حداکثر پیش پدرمان کار میکردیم و حقوقی بخور و نمیر داشتیم... به زمین و زمان هم فحش میدادیم که چرا نتوانستیم از بچگی راه برویم، چرا عاشق چیزی شدیم که نباید میشدیم، چرا هر چی امکانات و پول است در تهران و پیش بچهپولدارهاست و چرا خدا ما را دوست نداشته، ولی انگار هیچ کدوم از این سؤالها به ذهن رضا صادقی نرسیده و قرار گذاشته که روی دنیا را کم کند (قصد پیاده شدن هم ندارد) داستان رضا به نظر تا اینجای کار خیلی خوب بوده، با این پشتکار بعید به نظر نمیرسد که قلههای بزرگتری را هم فتح کند...
بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب ...