ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
پدر حسنی وضع مالی خوبی نداشت و بعضی اوقات نمی تونست لوازم مدرسه ی حسنی رو تامین کنه . حسنی کلاس اول بود و نمی دونست چطور باید از وسایلش نگه داری کنه بنابراین زوذزود وسایلش رو گم می کرد . اون روز هم یکی از اون روزا بود و حسنی مداد قرمزش و مداد تراشش رو گم کرده بود . اما اون فردا صبح باید مشقاش رو نشون آقا معلم می داد و باید یه فکری می کرد. مدرسه تعطیل شدهخ بود و اون داشت به طرف خونشون بر می گشت و همین جور که راه می رفت تو این فکر بود که فردا صبح چکار کنه آخه آقا معلم گفته بود حتما باید از مداد قرمز استفاده کنه . همینجور که با خودش کلنجار می رفت یه دفه چشمش خورد به یه مداد قرمز کوچولو که نوکش هم کم کم داشت تموم می شد و نیاز به تراش داشت . اما با وجود این حسنی باز خوشحال بود .
شب
شده بود حسنی تازه از مسجد محل برگشته بود و شروع کرده بود به نوشتن مشقاش . وقتی
به سطر چهارم رسید دیگه نوک مداد قرمزش تموم شده بود که یه فکری به ذهنش رسید که
البته به نظر خودش این بهترین راه حل بود . حسنی رفت و از توی آشپزخونه یه لیوان
اب آورد و کنار خودش گذاشت . هر وقت که می خواست از مداد قرمز استفاده کنه اونو
توی آب می زد تا خیس بشه و بعد باهاش می نوشت .
فردا صبح آقا معلم یکی یکی بچه ها رو صدا می زد تا مشقاشون رو ببینه . حسنی از
اینکه تونسته بود مشقاش رو بنویسه خیلی خوشحال بود . نوبت حسنی که رسید معلم صداش
زد و حسنی هم مشقاش رو برای آقا معلم برد . نا آقا معلم مشقای حسنی رو دید متوجه
چیزی شد . چون خسنی مداد قرمزش رو هی خیس می کرده و باهاش می نوشته مشقاش خیلی بد
شده بود و صفحه ی دفترش هم کثیف شده بود . آقا معلم از حسنی پرسید: حسنی چرا مشقات
رو اینجوری نوشتی ؟ نمی دونم چرا حسنی جرات نکرد راستش رو به آقا معلم بگه شاید
ازش می ترسید ویا شاید ....
حسنی می خواست یه داستان دروغکی برای معلم تعریف کنه . این اولین باری بود که حسنی
می خواست دروغ بگه و طبیعی که خیلی بلد نیست خوب دروغ بگه . بعد از یه کم فکر گفت
: آقا اجازه دیشب وقتی داشتیم مشقامون رو می نوشتیم برادرمون پاش خورد پشت سیم
آنتن تلوزیون و برق رفت و من نمی تونستم خوب مشقام رو بنویسم . آقا معلم از این
حرف حسنی تعجب کرد .
برادر حسنی کلاس دوم بود و معلم حسنی معلم اونا هم بود . آقا معلم برای اینکه
بفهمه حسنی راست می گه یا دروغ بهش گفت برو صدای داداشت بزن تا بیاد . وقتی داداش
حسنی اومد آقا معلم ازش پرسید که آیا دیشب برق خونه ی شما رفته ؟ برادر حسنی که از
همه چی بی خبر بود جواب داد ....نه
جواب نه همانا ....و .... کتک خوردن حسنی همانااااااااااااا
fincity89.blogsky.com